عروسم جنگ است، حجله ام سنگر، تير و تركش ها نقل و نبات عروسي ام

حسين غنيمت پور، فرزند محمدعلي و حشمت، در اول آبان ماه سال 1341 در تهران به دنيا آمد. 1

حشمت زركبير، 2 مادرش، نقل مي كند:« از بچگي ارادت خاصي به ائمه اطهار(ع) مخصوصاً اباعبدالله (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) داشتم . بعد از ازدواج نذر كردم كه اگر خداوند فرزند پسري به من بدهد، نامش را حسين

بگذارم. وقتي سومين فرزندم به دنيا آمد، نذرم را ادا كردم و نام او را حسين گذاشتم. 3 زماني كه احساس كردم باردار هستم، بيشتر سعي مي كردم نمازم را اول وقت بخوانم. هميشه با وضو بودم. اگر به خانه كسي مي رفتم، قبل از خوردن چيزي اول مطمئن مي شدم كه مال صاحب خانه پاك است، بعد غذا مي خوردم كودكي آرام، ساكت 5 مظلوم. 6 مهربان و متين بود. 7

مادرش مي گويد: «در دوران كودكي او، چند روز با خانواده به مشهد رفتيم. وقتي برگشتيم، حسين خيلي سرفه مي كرد. دستم را روي پيشاني اش گذاشتم، تبش بالا بود. سعي كردم با پاشويه تب او را پايين بياورم. هر چند راه طولاني بود، ولي به لطف خدا بالاخره به شهر رسيديم .

من و پدرش او را به بيمارستان برديم. دكتر پس از معاينه گفت : او سينه پهلو كرده است و بايد امشب بستري شود تا با تجويز دارو حالش بهتر گردد. بعد از تشكيل پرونده او را بستري كردند. به اصرار همسرم من به خانه دخترم رفتم و او نزد حسين ماند. وقتي به خانه دخترم رفتم، ديدم ساك هايشان را بسته اند. گفتم: اينها چيه؟ گفت: قرار است فردا صبح به مشهد برويم. به او گفتم: حال حسين خيلي بد است، نمي دانم چه كار كنم

و با مهرباني دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت: غصه نخور. اگر امشب شفايش را از امام رضا(ع) نگيرم، زوار امام نيستم. بعد از صرف شام او در گوشه اي جا نمازش را پهن كرد و تا نزديكي هاي صبح نماز مي خواند . سر به سجده گذاشته بود و ناله مي كرد. وقتي اذان صبح را گفتند، با هم نماز خوانديم و بعد به بيمارستان رفتم. وقتي دكتر مرا ديد، با لبخند به من گفت: خدا را شكر كنيد، تب فرزندت كاملاً قطع شده و حالش خوب

است8«. در ماه محرم به اتفاق مادرش به مجالس عزاداري امام حسين (ع) مي رفت. وقتي مصيبت امام حسين (ع) خوانده مي شد، او نيز گريه مي كرد. 9 علاقه زيادي به ائمه اطهار (ع) به خصوص امام حسين (ع) داشت. 10

با پدرش در جلسات قرآن شركت مي نمود. از هفت سالگي شروع به خواندن نماز كرد. 11 براي خواندن نماز جماعت به مسجد مي رفت. در دوران بلوغ انجام فعاليت هاي مذهبي اش به طور مخفي بود. 12

با والدينش با خضوع و خشوع رفتار مي كرد. 13

دوره ابتدايي را از سال 1347 تا سال 1352 در مدرسه اقبال آشتياني شهرستان شاهرود پشت سر نهاد. بسيار به كتاب و تكاليف مدرسه علاقه داشت، به طوري كه تمام تكاليف خود را در مدرسه انجام می داد. 14

در ايام تعطيلات تابستاني با پدر خود به سركار مي رفت. 15

دوره راهنمايي را در مدرسه مسگريان و دوران متوسطه را در دبيرستان دكتر علي شريعتي(فعلي) شاهرود 16 گذراند و در رشته اقتصاد و اجتماعي موفق به اخذ ديپلم شد. 17

اوقات بيكاري به مسجد مي رفت و كتاب هاي مذهبي، 18 كتاب هاي شهيد آيت الله مطهري و شهيد آيت الله دستغيب و كتاب هاي اديان ديگر را مطالعه مي كرد. خلاصه مطالب كتاب را در دفتر مخصوص يادداشت مي كرد

كه هر وقت فراموش كرد با خواندن آن مطالب، يادآوري شود.

يك روز به خانه آمد و چند »: كبري غنيمت پور 19 ،خواهرش، مي گويد جلد كتاب در دستش بود. كتاب ها را از او گرفتم و نگاهي به آنها انداختم .

ديدم كتاب هاي استاد شهيد مطهري و شهيد آيت الله دكتر بهشتي است . به او گفتم: مگر اين كتاب ها را نداشتي؟ گفت: اين جلدها را نداشتم. به او گفتم: تو از خواندن اين كتاب ها سير نمي شوي؟ گفت: انسان بايد از همه لحظه هاي، عمرش استفاده كند. به او گفتم: خواندن اين كتاب ها به چه درد تو مي خورد؟ گفت: بايد آنقدر اطلا عا تم را بالا ببرم كه اگر يك كمونيست از من سؤال مذهبي كرد، بتوانم جوابش را بدهم و او را قانع

نمايم20«.

به ورزش هاي شنا و تكواندو علاقه داشت. 21 ورزشكار كم نظيري بود . از حضورش در ورزش براي ارشاد نسل جوان استفاده مي كرد. دوستان زيادي در ورزشگاه پيدا كرده بود و آنها را جذب برنامه هاي مذهبي نمود. 22

خواهرش مي گويد: «او لباس هاي باشگاهش را پوشيده و مشغول گرفتن وضو بود. با تعجب به او نگاه كردم و گفتم : فكر كردم مي خواهي نماز بخواني، نمي دانم چرا يادم مي رود كه تو هميشه وضو مي گيري و به باشگاه

مي روي؟ گفت: با وضو به باشگاه مي روم تا روح و جسم با هم پرورش پيدا  كند، يعني اميدوارم اين طوري باشد23«.

زين العابدين عربيار محمدي، همرزمش، مي گويد:« سال 1359 در باشگاه تكواندو با او آشنا شدم. به خاطر اخلاق خوش او روابط ما روز به روز صميمي تر از قبل شد. هميشه سروقت در باشگاه حاضر مي شد . به خاطر

پشتكار و استعداد زيادش ، مراحل ترقي را طي كرد و در مدت كوتاهي كمربند قرمز را در آزمون سراسري كشور از آن خود ساخت.

در كارهاي مديريتي، برنامه ريزي و سازماندهي هم فعال بود، به همين خاطر به عنوان رييس هيات تكواندو شهرستان شاهرود منصوب شد . با وجود عناويني كه به دست آورده بود، ولي همچنان با رفتار خوب و شايسته همه را مجذوب خود مي كرد. 24

يك بار كه به عنوان رييس هيئت تكواندو در جلسه اي حضور داشت من هم جزو مدعوين بودم. وقتي صداي اذان ظهر از گلدسته هاي مسجد به گوش رسيد، هنوز جلسه تمام نشده بود كه حسين از جايش بلند شد و

نگاهي به ساعتش كرد و گفت: امروز چه زود اذان شد . يكي از حاضران گفت: هنوز كه نتيجه اي نگرفتيم. او گفت: اول نماز بعد كار.

با اينكه امكانات زيادي از طرف هيات تكواندو در اختيارش قرار داشت، با وسواس زياد آنها را فقط براي كارهاي باشگاه استفاده مي كرد. اگر كسي ذره اي از آن وسايل را درخواست مي كرد، با عصبانيت مي گفت: اينها مال بيت المال است و من مسئولم25«.

او دان چهارم ورزش تكواندو را با موفقيت پشت سرگذاشت. 26

هميشه افراد خانواده اش را در رابطه با دين آشنا مي كرد. 27

خواهرش مي گويد:« در لابه لاي حرف هايش به من مي گفت : خواهرم يادت باشد كه هميشه نمازت را اول وقت بخواني، دروغ هم نگويي28«.

از افرادي كه غيبت مي كردند، دروغ مي گفتند، مال مردم را مي خوردند و يا به افراد ضعيف زور مي گفتند، بدش مي آمد . 29 اگر پشت سر كسي حرف زده مي شد، با حالت عصبانيت آن مكان را ترك مي كرد و بعد آن فرد را نصيحت مي نمود. 30

مشكلات را تا حد امكان حل مي كرد. افراد را نصيحت و بين آنها به عدالت حكم مي نمود. 31

محمد علي غنيمت پور، پدرش، مي گويد :« قبل از انقلاب يك شب خواب ديدم امام خميني به منزل ما آمد 32 و گفت: شما بچه هايتان را جمع كنيد تا نصيحتي به شما كنم. من حرف ايشان را گوش كردم و بچه ها را

جمع نمودم. امام- در حالي كه نگاهشان به حسين بود- گفتند: شما از اول راه راست را رفته اي، از حالا به بعد هم همين راه را ادامه بده. حسين محو صورت نوراني امام بود. از امام پرسيدم: چرا شما اينقدر به حسين توجه داريد؟ گفتند: او در آينده سرباز امام زمان(عج) مي شود. موقع رفتن، امام به من گفت: مراقب حسنت باش كه سرباز امام است. قبل از رفتن به بيرون  براي سومين بار نيز سفارش حسين را به من كردند و رفتند33«.

او با مطالعه كتاب ها پي به ستمگري و غارتگري رژيم طاغ وت برد . به همين خاطر قبل از انقلاب در نوشتن شعار و گشت شبانه و پخش اعلاميه فعاليت زيادي مي كرد. اگر مي فهميد سربازي از پادگان فرار كرده است، از

خانه براي او لباس و غذا تهيه م ينمود و مي برد. 34

او از تك تك اعلاميه هاي امام پس از مطالعه يادداشت برمي داشت و در كتاب خانه اش حفظ مي كرد. در راهپيمايي ها شركت مي نمود. 35 به كساني كه در راه انقلاب و پيروزي آن گام برمي داشتند عشق مي ورزيد. 36

به امام نيز علاقه زيادي داشت. به شهيد بهشتي علاقه مند بود. 37 از ضد انقلابيون و منافقين بدش مي آمد. 38

با پيروزي انقلاب اسلامي، احساس مي كرد كه تازه متولد شده است. 39

كبري غنيمت پور نيز مي گويد :« ما از فعاليت هاي او بعد از انقلاب خبري نداشتيم. سعي مي كرد هر كاري كه براي انقلاب انجام مي داد،  مخفي باشد . اگر ما چيزي مي گوييم بعد از شهادت او از دوستانش شنيديم40«.

با تشكيل بسيج، در كلاس هاي آن هم حضوري فعال داشت. 41

خواهرش مي گويد :« قبل از شروع جنگ تحميلي، يكي از دوستانم براي حسين خوابي ديده بود كه برايم تعريف كرد و گفت: خواب ديدم حسين شما در ركاب امام حسین(ع) در صحراي كربلا و در حال جنگيدن است .به خاطر هواي گرم او تشنه شد. نزد امام رفت و درخواست آب كرد . امام كاسه اي پر از آب به او دادند و حسين تمام آب كاسه را خورد و چيزي نگفت. امام حسين(ع) نگاهي به او انداختند و گفتند : چرا السلام عليك

نمي گويي. حسين نزد امام زانو زد و گفت: من عاشق شما هستم . بعد در حالي كه اشك در چشمانش موج مي زد، گفت: السلام عليك يا اباعبدالله(ع)42«.

مادرش همچنين نقل مي كند :« زماني كه او شانزده، هفده ساله بود، خواب ديدم در مجلسي هستم كه همه خانم هاي آن مجلس سياه پوش هستند. خانمي در بالاي منبر سخنراني مي كرد . وقتي سخنراني او تمام شد، به تعدادي از خواهران هديه داد. منتظر بودم تا به هم من هديه اي بدهد، ولي خبري نشد. اعتراض كردم كه چرا به من كادو نمي دهيد؟ آن خانم اشاره اي كرد و گفت: هديه اين خانم را بياوريد. نگاهم را به جايي كه او نشان داده بود، دوختم. چند نفر سيني بزرگي - كه روي آن پارچه اي كشيده بود- برايم آوردند و جلوي من گذاشتند. خم شدم و پارچه را كنار زدم. نيم تنه حسين با چشمان بسته اش توي سيني بود . آن خانم گفت:

اين هم هديه شما. نگاهي به حسين كردم و گفتم: حسين جان، نمي خواهي با من حرف بزني؟ حسين لحظه اي چشمانش را باز كرد، لبخندي زد و دوباره پلك هايش را روي هم گذاشت. از خواب پريدم. با خود

گفتم: ان شاءالله خير است. حدود پنج سال بعد با ديدن جنازه حسين توي  تابوتش خوابم تعبير شد43«.

با شروع جنگ تحميلي در بيست و دو سالگي عازم جبهه هاي حق عليه باطل شد. 44

موقع رفتن به جبهه خوشحال و پيشقدم بود. دوست داشت اسلام پيروز شود و دشمن از بين برود. 45

زماني كه جنگ شروع شد، گفت : صحنه كربلا دوباره در ايران زنده شده است46«.

او به خاطر رضاي خداوند، اجراي فرمان امام، 47 عشق به امام و ميهن و مردم عازم جبهه هاي نور عليه ظلمت شد. 48

او در عمليات هاي كربلاي چهار، پنج، والفجر هشت حضور داشت.

مدت سي ماه در جبهه بود. در منطقه ابتدا فرمانده دسته و بعد فرمانده گردان شد. 49

در كارهاي جمعي فعالانه شركت مي كرد. خود را جدا از جمع نمي دانست، حتي اگر مي شد از كارهاي اصلي خود دست برمي داشت و كار جمعي را ترجيح مي داد. 50 به نظر اكثريت احترام مي گذاشت و نظر افراد را

مي پذيرفت و اصرار بر پياده كردن نظر خود نداشت. 51

با توجه به عشقي كه براي خدمت به اسلام و نظام اسلامي داشت، در بحران ها و مشكلات بسيار خونسرد بود و اين روحيه در رزمندگان تاثير زيادي داشت. 52 او فرد صبوري بود، چون از امامان و پيشوايان درس زندگي

آموخته بود. 53

اگر رزمنده اي در اجراي فرمان با سستي برخورد مي كرد، عصباني مي شد و گاهي فرياد مي زد و پس از چند لحظه با برخوردي عاطفي سعي مي نمود دل او را به دست آورد. 54

چنانچه در جمع از او تعريف و تمجيد مي شد، ناراحت مي گشت.

در پشت جبهه به عيادت مستمندان، سالمندان، بيماران، به خصوص خانواده هاي شهدا و مجروحان جنگي مي رفت. 56

شب ها در گشت سپاه خدمت مي كرد. دوستان خود را در رابطه با جبهه وجنگ ارشاد و راهنمايي مي نمود.57

او به خانواده هاي پاسدار كمك مي كرد و شهدا و به كساني- كه در حال ساختن خانه بودند و از نظر مالي در مضيقه بودند بدون گرفتن پول و مزد، كمك مي كرد. 58

موقعي كه از جبهه برمي گشت، ابتدا به مشهد مقدس مي رفت و بعد شهر و منزل خودشان مي گفت:« به من با امام رضا (ع) عهد و پيمان بسته ام59«.

او در جبهه سه مرتبه مجروح شد. 60

پدرش نقل مي كند :«او با دوستانش براي شناسايي خط رفته بود كه بعد از دو روز كه برمي گشتند متوجه شدند دشمن اطراف را سيم خارداركشيده است. او سه مرتبه گفته بود: آيا كسي هست كه روي سيم خاردار

بخوابد كه بقيه از روي او رد شوند و جوابي نمي شوند و خودش روي سيم خاردار مي رود و نيروها از روي حسين عبور مي كنند و بعد خودش بلند مي شود و به راه مي افتند. بعد يكي از دوستانش با چراغ قوه بدن او را مي بيند و به او مي گويد: حسين بدنت خوني شده است. او گفته بود : اين بدن من فداي مولايم حسين (ع). 61

سعيد اللهياري، همرزمش، مي گويد :« وقتي عمليات والفجر هشت در بهمن ماه شروع شد، ما با عراقي ها فقط ده يا بيست متر فاصله داشتيم. ما اولين گردان خط شكن بوديم كه جلو مي رفتيم . وقتي به لب كانال رسيديم، هوا سردتر شده بود. نگاهي به آب انداختيم، آنقدر متلاطم بود كه پل رويش به شدت تكان مي خورد. كسي نمي توانست لحظه اي روي آن بايستد. نيروهاي گردان مانده بودند چكار كنند كه ناگهان باران هم شروع

به باريدن كرد. كار لحظه به لحظه سخت تر مي شد. در همين زمان حسين نگاهي به آسمان كرد، يا ابوالفضل گفت وخود را توي آب انداخت .

دست هايش را به پل گره كرد و داد زد: زودتر رد شويد، وقت نداريم. پل را حسين نگه داشت تا بقيه نيروها به سلامت از روي پل رد شوند . حسين جزو آخرين نفراتي بود كه از روي پل رد شد. او آن طرف پل شانه به شانه نيروها با عراقي ها مي جنگيد62«.

ابراهيم سلماني، همرزمش، مي گويد « ما با هم ده روز مرخصي گرفتيم. وقتي به تهران رسيديم هر كدام سراغ كارهايمان رفتيم. دو روز بعد نزديك غروب حسين در خيابان مرا ديد و گفت: فكر مي كنم عمليات باشد . بيا

برويم منطقه. بعد از اينكه قبول كردم سراغ فرمانده رفتيم. حسين مدارك را روي ميز گذاشت و گفت: مي خواهم برگردم منطقه. فرمانده نگاهي به مدارك انداخت و گفت: حق نداري بروي. حسين هم زود قبول كرد. با هم تا جلوي درب آمديم، گفتم: حسين، تو كه تصميم ات را گرفته بودي، چرا پشيمان شدي؟ گفت: ترسيدم رفتنمون مورد رضاي خدا نباشد. هنوز از در بيرون نرفته بوديم كه توي حياط سپاه حدود صد هزار نفري براي اعزام آماده بودند. او نگاهي به چهره هاي مشتاق آنها انداخت و گفت : ما بايد به تكليفمون عمل كنيم. دوباره نزد فرمانده برگشت و تا ساعت يك و دو نيمه شب با فرمانده صحبت كرد و توانست حكم اعزام به منطقه را

بگيرد63«.

حسين كوثري، همرزمش، مي گويد :« به او گفتم : به نظر تو پاسدار واقعي كيه؟ گفت: كسي كه از تمامي جهات، جهات اخلاقي، علمي و  اجتماعي خودش را براي سرباز امام زمان(ع) بودن آماده كند64«.

ابراهيم سلماني نقل مي كند به او گفتم:  «حسين كي مي خواهي به ما شيريني عروسي ات را بدهي؟ گفت: من خيلي وقته عروسي كردم . تعجب كردم و گفتم: كي؟ چرا به ما خبر ندادي؟ خنديد و گفت : عروسم جنگ است، حجله ام سنگر، تير و تركش ها نقل و نبات عروسي ام65«.

با خلوص نيت و آرامش خاطر نماز مي خواند. نماز شب او هيچ گاه ترك نشد. در مراسم عبادي مثل جلسات قرآن، دعاهاي كميل و توسل شركت فعالي داشت. 66

غلامرضا قندهاري، همرزمش، نقل مي كند: «رزمندگان بعد از نماز عشا  متفرق مي شدند. اما او گوشه اي را انتخاب مي كرد و بعد از نماز در حال سجده كردن آنچنان ناله مي كرد كه همه متأثر مي شدند. يك بار من قدري ديرتر از نماز خانه لشكر 17 بيرون آمدم، وقتي كسي را در سجده و گريه كردن مي ديدم، به ياد شهيد منصور جلالي مي افتادم. آن شب يك مرتبه چشمم به گوشه نمازخانه افتاد كه فردي در سجده و در حال گريه كردن

بود. يك لحظه گمان كردم شهيد منصور است. مكثي كردم و خوب كه  نگاه كردم ديدم حسين غنيمت پور است67«.

آرزو داشت مساجد فعال باشند، جوانان وارد سپاه گردند و ضمن تحصيل در رشته هاي علمي به فنون نظامي نيز آشنا شوند. 68

حجاب را رعايت كنيد. به صحبت هاي » : به خانواده اش توصيه مي كرد امام گوش دهيد. نصايح امام- كه همان نصيحت هاي حضرت علي (ع) است- را عمل نماييد و چشم خود را از نامحرمان ببنديد69«.  

آرزوي رسيدن به لقاءالله را با شهادت و چهره خونين و در لباس پاسداري داشت. 70

پدرش مي گويد :« با هم به تشييع جنازه شهيدي رفته بوديم. حسين از هيچ كمكي دريغ نمي كرد. وقتي تابوت شهيد را كنار قبرش قرار دادند، با71«.  حسرت گفت: پدر، خوش به حالش، دعا كن منم مثل اون شهيد بشم

خواهرش مي گويد :« آخرين باري كه مي خواست برود تا جلوي در دنبالش رفتم. در آخرين لحظه نگاهي به من كرد و گفت : نمي دانم چرا

خداوند لياقت شهيد شدن را به من نمي دهد. گفتم: اين چه حرفي است،  ان شاءالله صحيح و سالم برمي گردي72«.

همچنين نقل مي كند : او هنوز شهيد نشده بود كه مادرم طبقه دوم خانه شان را مي ساختند. مادرم به حسين گفت: ساختمان كه تمام شود براي تو همسري مي گيرم. او فقط مي خنديد يك بار دختر خاله گفت: من

يك شب حسين را در خواب ديدم كه با يك كالسكه به خانه ما آمد و من هم لباس عروسي به تن دارم. گفت: سوار شو برويم. من سوار كالسكه شدم.

افسار اسب در دست حسين بود، خيابان ها بسيار زيبا بودند. ما به قصري رسيديم. در قصر باز شد و به داخل قصر رفتيم. آنجا بسيار زيبا و باشكوه بود. او به من گفت: تو برو به مادرم بگو كه هيچ وقت حسين اين باغ و قصر را رها نمي كند و به طبقه دوم شما بيايد. او افسار اسب را گرفت و رفت73«.

او همچنين مي گويد :« خاله ام يك شب قبل از شهادت او خواب ديده بود كه تمام فاميل به خانه ما آمده اند و در داخل اتاق پذيرايي، سفره اي پهن است. در اطراف خانواده مثل خواهر، برادر، مادر و پدر حسين يك هاله از نور بود. بعد از آمدن مهمان ها و خانم هايي سياه پوش، شمع هايي را- كه در داخل سفره بود- روشن كردند. وقتي شمع ها روشن شد، تمام سفره به رنگ خون درآمد 74«.

حسين رضواني، همرزمش، مي گويد:« عمليات كربلاي 5 شروع شد. من و دوستانم در رفت و آمد بوديم تا مقدمات كار را فراهم كنيم. وقتي كارها سروسامان گرفت، به سمت تداركات گردان ذوالفقار رفتم، در آنجا حسين را ديدم كه رو به قبله دستهايش را رو به آسمان بالا برده بود و به آرامي راز و نياز مي كرد. بعد از تمام شدن دعاها مرا ديد. در حالي كه اشكهايش را پاك مي كرد، مي گفت: اينجا چه كار مي كني؟ گفتم : تو بگو چه كار داري؟ گفت: بچه ها با هم خداحافظ ي مي كنند، من طاقت ديدن اين صحنه ها را ندارم. حس كردم اين دفعه با دفعات ديگر خيلي فرق كردهاست. اين را به او گفتم: بسيار خوشحال شد و گفت: يعني مي شود من هم  به آرزويم برسم«.

به او گفتم: تو جزو پشتيباني گردان ذوالفقاري. با لبخندي گفت: گردان چيه؟ اصل خدا، امام زمان(عج) و رهبر ما هستند. بعد با من روبوسي كرد و گفت: هر بدي كه از من ديدي حلالم كن. 74

صبح عمليات كربلاي 5 به عقب رفتم تا مقدمات كارهاي پدافندي را انجام دهم و در جلسه اي- كه با فرمانده تيپ داشتيم- شركت كنيم. وقتي حسين مرا ديد، از من خواست تا او را با خود به منطقه ببرم . به او گفتم :

آنجا خيلي شلوغ است، هنوز پاكسازي نشده است. سعي كردم او را قانع كنم ولي او حرفش را تكرار مي كرد و تصميم خودش را گرفته بود . به منطقه كه رفتيم، سراغ سنگرها مي رفت، با مجروحان شوخي مي كرد و آنها

را روي برانكارد مي گذاشت تا نزديكي هاي ظهر مدام اين طرف و آن طرف مي رفت. موقع نماز ظهر گفتم: بيا نماز جماعت بخوانيم. گفت: لباس هايم خوني است، نمازم درست نيست. به عقب برگرديم تا لبا س هايم را تعويض نمايم. قبول كردم. دو نفري سوار موتوري شديم. نزديك غروب بود. منطقه نيز در تيررس آتش دشمن قرار داش ت. ناچار راهم را كج كردم . سعي نمودم از لابه لاي درختان نخل جلو بروم، ولي باز هم رگبار گلوله ها به سمت ما مي آمد. هنوز خيلي از منطقه دور نشده بوديم كه ناگهان گلوله اي در سينه ام فرورفت و از پشتم درآمد . از روي موتور افتادم . حسين نيز متعاقب من به زمين خورد و گلوله اي در سينه اش فرو رفته بود فكر كردم شهيد شده است. ناگهان- در حالي كه دستش روي سينه اش بود - از جا بلند شد و موتور را روشن كرد و به سمت جاده- كه خاكريز بود- رفت . با خودم گفتم: حتماً او زنده مي ماند. در پشت خاكريز ديگر صداي موتور نمي آمد. به سختي او را صدا مي كردم ولي كسي جوابم را نمي داد. آهسته آهسته خودم را به سمت خاكريز رساندم. وقتي به بالاي خاكريز رسيديم

چشمم به كانال آبي افتاد كه پشت خاكريز وجود داشت. حسين در حالي كه تمام تنش غرق در خون بود، نصف بدنش داخل آب و بقيه بيرون آب بود. به طرفش كه رفتم، لبهايش تكان مي خورد. صورتم را نزديكتر بردم. از صداي ناليدنش شنيدم ذكر السلام عليك يا اباعبدالله را مي گفت: چند نفري  از رزمنده ها او را داخل برانكارد گذاشتند و به سمت آمبولانس بردند75«.

او فقط به خاطر عشق و علاقه به اسلام و دفاع از مملكت امام زمان(عج) وارد منطقه عملياتي كربلاي 5 شد و به شهادت رسيد. 76

اين حادثه در مورخه 24/10/1365 و در منطقه شلمچه اتفاق افتاد.

پدر شهيد مي گويد :« شهادت او باعث شد ما سعي كنيم كارهايي كه حسين از انجام دادن آنها بدش مي آمد، انجام ندهيم78«.

همچنين نقل مي كند :« او هر وقت از جبهه مي آمد، ابتدا به مشهد به زيارت امام رضا (ع) مي رفت. بعد از شهادتش پانزده روز دنبال جنازه اش در تهران گشتيم، اما پيدا نشد. از طرف بنياد شهيد تماس گرفتند و گفتند : جنازه شهيد حسين غنيمت پور در مشهد است. حتي جنازه او را دور حرم  با شهداي ديگر طواف داده بودند79«.

پيكر مطهر حسين غنيمت پور بعد از تشييع، در گلزار شهداي شهرستان شاهرود به خاك سپرده شد. 80

پي نوشت ها

1 - پرونده كارگزيني شاهد - كپي شناسنامه

2 - غنيمت پور، محمدعلي - سرگذشت پژوهي،ص 3

3 - پرونده فرهنگي شاهد - خاطرات، ص 1

4 - همان

5 - غنيمت پور، محمدعلي - سرگذشت پژوهي، ص 5

6 - همان، ص 6

7 - همان، ص 4

8 - پرونده فرهنگي شاهد - خاطرات، صص 12 و 11

9 - غنيمت پور، محمدعلي - سرگذشت پژوهي، ص 5

10 - غنيمت پور، كبري - سرگذشت پژوهي، ص 25

11 - غنيمت پور، محمدعلي - سرگذشت پژوهي، ص 6

12 - غنيمت پور، كبري - سرگذشت پژوهي، ص 26

13 - همان، ص 27

14 - غنيمت پور، محمدعلي - سرگذشت پژوهي، ص 5

15 - همان، ص 6

16 - همان، ص 7

17 - سرگذشت پژوهي - مشخصات شهيد، ص 1

18 - غنيمت پور، محمدعلي - سرگذشت پژوهي، ص 8

19 - غنيمت پور، كبري - سرگذشت پژوهي، ص 25

20 - پرونده فرهنگي شاهد - خاطرات، ص 1

21 - غنيمت پور، محمدعلي - سرگذشت پژوهي، ص 4

22 - قندهاري، غلامرضا - سرگذشت پژوهي، ص 30

23 - پرونده فرهنگي شاهد - خاطرات، ص 5

24 - عربيار محمدي، زين العابدين سرگذشت پژوهي، صص 13 و 12

25 - همان

26 - پرونده فرهنگي شاهد - زندگي نامه

27 - غنيمت پور، محمدعلي - سرگذشت پژوهي، ص 8

28 - پرونده فرهنگي شاهد - خاطرات، ص 8

29 - غنيمت پور، محمدعلي - سرگذشت پژوهي، ص 13

30 - همان، ص 9

31 - غنيمت پور، كبري - سرگذشت پژوهي، ص 26

32 - غنيمت پور، محمدعلي - سرگذشت پژوهي، ص 3

33 - پرونده فرهنگي شاهد - خاطرات، ص 17

34 - غنيمت پور، كبري - سرگذشت پژوهي، ص 27

35 - پرونده فرهنگي شاهد - زندگي نامه، ص 21

36 - گليان، علي - سرگذشت پژوهي، ص 29

37 - قندهاري، غلامرضا - سرگذشت پژوهي، صص 29 و 30

38 - گليان، علي - سرگذشت پژوهي، ص 30

39 - غنيمت پور، كبري - سرگذشت پژوهي، ص 26

40 - همان، ص 28

41 - پرونده فرهنگي شاهد - زندگي نامه، ص 21

42 - پرونده فرهنگي شاهد - خاطرات، ص 4

43 - همان، صص 16 و 15

44 - سرگذشت پژوهي - مشخصات شهيد، ص 2

45 - غنيمت پور، محمدعلي - سرگذشت پژوهي، ص 12

46 - غنيمت پور، كبري - سرگذشت پژوهي، ص 26

47 - قندهاري، غلامرضا - سرگذشت پژوهي، ص 30

48 - گليان، علي - سرگذشت پژوهي، ص 30

49 - پرونده فرهنگي شاهد - زندگي نامه، ص 21

50 - گليان، علي - سرگذشت پژوهي، ص 31

- قندهاري، غلامرضا - سرگذشت پژوهي، ص 31

52 - همان، ص 30

53 - گليان، علي - سرگذشت پژوهي، ص 30

54 - قندهاري، غلامرضا - سرگذشت پژوهي، ص 30

55 - همان

56 - گليان، علي - سرگذشت پژوهي، ص 30

57 - غنيمت پور، كبري - سرگذشت پژوهي، ص 27

58 - غنيمت پور، محمدعلي - سرگذشت پژوهي،صص 12 و 9

59 - همان، ص 10

60 - سرگذشت پژوهي - مشخصات شهيد، ص 2

61 - غنيمت پور، محمدعلي - سرگذشت پژوهي، ص 13

62 - اللهياري، سعيد - خاطرات، ص 19

63 - سلماني، ابراهيم - خاطرات، صص 18 و 17

64 - كوثري، حسين - خاطرات، ص 13

65 - سلماني، ابراهيم - خاطرات، صص 13 و 12

66 - گليان، علي - سرگذشت پژوهي، ص 30

67 - قندهاري، غلامرضا - سرگذشت پژوهي، ص 31

68 - همان، ص 31

69 - غنيمت پور، محمدعلي - سرگذشت پژوهي، ص 27

70 - قندهاري، غلامرضا - سرگذشت پژوهي، ص 31

71 - پرونده فرهنگي شاهد - خاطرات، ص 13

72 - همان، ص 2

73 - غنيمت پور، محمدعلي - سرگذشت پژوهي، ص 38

74 - رضواني، حسين - خاطرات، صص 2و 3

75 - همان صص 4و 5

76 - قندهاري، غلامرضا - سرگذشت پژوهي، ص 31

77 - پرونده كارگزيني شاهد - گواهي شهادت

78 - غنيمت پور، محمدعلي - سرگذشت پژوهي، ص 13

79 - پرونده فرهنگي شاهد - خاطرات، ص 20

80 - سرگذشت پژوهي - مشخصات شهيد

منبع: کتاب جاودانه های تاریخ / نشر شاهد/ بنیاد شهید و امور ایثارگران

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده