گفتگو با خانواده شهید مصطفی زال نژاد
دوشنبه, ۰۸ آبان ۱۳۹۶ ساعت ۱۵:۲۷
وقتي مصطفي زال‌نژاد به دنيا آمد، دو سال از جنگ تحميلي مي‌گذشت. مصطفي متولد سال 1361 در شهرآمل بود و بي‌آنكه محيط جبهه را درك كرده باشد، خصوصيات يك رزمنده را داشت.
زندگي شهدا هر روز بهتر از ديروز است
نوید شاهد: وقتي مصطفي زال‌نژاد به دنيا آمد، دو سال از جنگ تحميلي مي‌گذشت. مصطفي متولد سال 1361 در شهرآمل بود و بي‌آنكه محيط جبهه را درك كرده باشد، خصوصيات يك رزمنده را داشت. نفس كشيدن در محيط هيئات عزاداري امام حسين(ع) و رشد در بسيج و مسجد، باعث شد تا او از سال 82 عضو سپاه شود و با پوشيدن لباس سبز پاسداري، آينده‌اي چون شهادت را براي خودش رقم بزند. شهيد زال‌نژاد در كسوت يك مدافع حرم روز 26 بهمن 95 در منطقه درعا سوريه به شهادت رسيد. آنچه مي‌خوانيد حاصل همكلامي ما با خانواده شهيد است كه پيش‌رو داريد.

محمد زال‌نژاد پدر شهيد
خود شما در جبهه‌هاي دفاع مقدس حضور داشتيد؟
بله، من متولد سال 1337 در آمل هستم و موقع جنگ جواني بيست و چند ساله بودم. چند بار داوطلبانه به جبهه اعزام شدم. برادرم حسين زال‌نژاد هم در عمليات والفجر8 به شهادت رسيد. حسين آن موقع 16 ساله بود. وقتي حسين شهيد شد، پسرم مصطفي فقط سه، چهار سال داشت.
رابطه پسرتان با عموي شهيدش چطور بود؟
موقع شهادت برادرم، مصطفي سن كمي داشت، اما ارتباط قلبي خوبي با عموي شهيدش برقرار كرده بود. اندك خاطرات عموي شهيدش در ذهنش بود. مصطفي بچه هيئتي بود. در هيئت محبين آل طه خادمي عزاداران امام حسين(ع) را مي‌كرد. در طول سال هم براي شهداي دفاع مقدس يادواره مي‌گرفت. او و دوستانش يادواره شهدا را در هيئتشان (محبين آل طه) برگزار مي‌كردند. پسرم وقتي در سوريه بود، براي يادواره شهدا به رئيس هيئت زنگ زد و گفت يك جاي خالي براي من در يادواره كنار بگذاريد. انگار به او الهام شده بود كه شهيد مي‌شود. مصطفي سه ماه بعد به شهادت رسيد.
شهيد با علاقه خودش عضو سپاه شد؟
بله، خودش اين راه را انتخاب كرد. به سپاه پاسداران خيلي علاقه داشت. مهندس مخابرات بود. براي عضويت در سپاه ثبت‌نام كرد و مي‌گفت بايد در سپاه خدمت كنم. آموزشي‌اش كه تمام شد استخدام شد. فعاليت زيادي در منطقه داشت. خالصانه و بي‌ريا كار مي‌كرد. مصطفي از زماني كه وارد هيئت شد، مسير زندگي‌اش را حسيني انتخاب كرد. بعد از اينكه وارد دانشگاه شد به عضويت سپاه پاسداران درآمد تا بهتر بتواند خدمت كند.

صديقه نياكاني مادر شهيد
حاج خانم! چه زماني با همسرتان ازدواج كرديد؟ كمي از خودتان بگوييد.
ما سال 60 ازدواج كرديم. آن موقع 14 ساله بودم. 23 دي 60 كه عقد كرديم 6 بهمن منافقين وارد آمل شدند و درگيري بين آنها و مردم پيش آمد. حاج آقا وقتي به خواستگاري‌ام آمد ديدم خانواده مذهبي هستند و وصلتمان شكل گرفت. عروسي خيلي ساده‌اي برگزار شد. عقدمان عيد مبعث بود و اتفاقاً مراسم عقد پسرم مصطفي هم عيد مبعث برگزار شد.
شما به عنوان مادر چه روش تربيتي در پيش گرفتيد كه پسرتان رزمنده جبهه مقاومت اسلامي شد؟
من دوست داشتم فرزندانم مذهبي بار بيايند. وقتي مصطفي هيئت آل طه مي‌رفت خوشحال مي‌شدم و دوست داشتم عشق امام حسين (ع) با گوشت و خون بچه‌هايم آميخته شود. آقا مصطفي از همان كودكي پسر خوبي بود. در برنامه‌هاي مساجد حضور مي‌يافت و در زورخانه ورزش مي‌كرد. تا اول دبيرستان زورخانه مي‌رفت. كلاس نقاشي و خطاطي هم مي‌رفت. سال 85 ازدواج كرد و خدا دو فرزند به ايشان هديه كرد. مصطفي بعد از ازدواج تهران زندگي مي‌كرد. كلاس مرحوم آيت‌الله خوشبخت مي‌رفت. زماني كه شهيد شد حاج سعيد حداديان كه دوست مصطفي بود در تهران برايش مراسم عزاداري گرفت. وقتي پسرم تصميم گرفت مدافع حرم شود ما مانع حق طلبي‌اش نشديم. بستگان و فاميل مي‌گفتند چرا گذاشتيد مصطفي به سوريه برود؟ در جوابشان ‌گفتم اگر پسرم نرود، پس چه كسي مدافع حرم حضرت زينب (س) باشد. اگر در ايران راحت زندگي مي‌كنيم به پشتوانه مدافعان حرم و رزمندگان اسلام است.
خود شهيد هم به هرحال صاحب زن و فرزند بودند،به نظر شما آقا مصطفي چطور دل از زن و فرزند كند و راهي شد؟
پسرم عاشق زن و فرزندانش بود. آبان سال گذشته كه پدر خانمش تصادف كرد 10 روز در بيمارستان بود. همسرش هم خيلي به او علاقه داشت و براي رفتنش ناراحت بود، اما خب او هم اعتقاداتي داشت كه برايشان از تعلقات گذشت. البته هربار كه پسرم به سوريه مي‌رفت من و همسرش مانعش نمي‌شديم. با اين وجود مصطفي چند بار عازم سوريه شد.
با خبر شهادتش چطور برخورد كرديد؟
مسلماً ناراحت شديم ولي افتخار مي‌كنيم چنين فرزندي داشتيم كه در راه خدا داديم و به حضرت زهرا(س) و زينب(س) هديه كرديم. خيلي خوشحالم كه پسرم در راه خدا به شهادت رسيد. شهادت آرزويش بود و عاقبت به آنچه مي‌خواست رسيد. خودش دوست داشت به شهادت برسد. پسرم شب 23 قدر پارسال به من زنگ زد. گفتم آقا مصطفي نكند شهيد شوي. گفت نه من حالا حالاها به شهادت نمي‌رسم. بايد مثل حبيب بن مظاهر شوم. ريشم سفيد شود و در راه اسلام پير شوم. اسلام به من نياز دارد.
از كودكي‌هاي آقا مصطفي بگوييد.
مصطفي چهار ساله بود كه عمويش شهيد شد. همان زمان‌ها پسرم چهار بالش روي هم مي‌گذاشت و سنگر درست مي‌كرد و با تفنگ بازي مي‌كرد. از همان زمان عشق به جهاد داشت و عاقبت هم در لباس رزمندگي به شهادت رسيد.

خديجه صفرپور همسر شهيد
خانم صفرپور چه سالي با شهيد ازدواج كرديد؟
سال 84 با ايشان ازدواج كردم. حاصل زندگي‌مان دو فرزند دختر و پسر است. زمينه آشنايي و ازدواج ما در هيئت محبين آل طه صورت گرفت. من از سال 77 در انجمن اسلامي بسيج دانش‌آموزي و مهديه آمل فعاليت مي‌كردم و با هيئت محبين آل طه هم همكاري داشتم. آنجا با خواهر آقا مصطفي دوست بودم. با اينكه خواستگاران زيادي از طيف‌هاي مختلف داشتم چون آدم كمالگرايي بودم دوست داشتم كسي همسرم شود كه مرا به كمال برساند. براي داشتن چنين همسري هم خيلي دعا مي‌كردم. يك‌بار در ايام فاطميه حال بدي داشتم. چله گرفته بودم تا خدا ازدواج خوبي برايم رقم بزند. همان روزها منزل هيئت داشتيم. آقا مصطفي را ديدم و ايشان هم من را ديده بود. آن زمان آقا مصطفي هنوز 23 سالش نشده بود. من هم 21 سال داشتم. وقتي قضيه خواستگاري پيش آمد، آقا مصطفي گفته بود كه من پس اندازي ندارم، اما ملاك من و خانواده‌ام اين چيزها نبود. خلاصه استخاره كردم و خوب آمد و وصلتمان جور شد.
در چند سال زندگي مشترك‌تان شهيد را چطور آدمي شناختيد؟
شهدايي كه ما مي‌بينيم انسان‌هايي دست نيافتني نبودند. منتها زندگي‌شان سير صعودي دارد. هر روز از ديروز بهتر است. من احساس مي‌كنم در چند سال زندگي با آقا مصطفي به كمال رسيدم. ايشان خصوصيات رفتاري خاصي داشت. يكي از خصوصيات رفتاري‌شان روحيه تلاش و همت مسئوليت‌پذيري بود. اهل سستي و تنبلي نبود. حتي در وصيتنامه‌اش نوشته است براي اين انقلاب سستي نكنيد. خيلي پرتلاش و خستگي‌ناپذير بود. براي خدا كار مي‌كرد و اهل ريا نبود. در نهايت تواضع و فروتني بود. اگر جايي كار انجام مي‌داد دوست نداشت كسي ببيند. حتي سوريه رفتنش را دوست نداشت كسي بداند. حتي اخيراً مسئوليت‌هايي به او دادند و كسي خبر نداشت. مصطفي در عين دينداري روحيه شادي داشت. بد اخلاق نبود. با بچه‌ها در كنار او احساس خوشبختي مي‌كردم. آقا مصطفي با روحيه و قوي بود. سال 94 يك‌بار در سوريه زخمي شد، اما مي‌گفت چيزي نشده و سعي مي‌كرد نگرانش نشويم.
تعامل بچه‌ها با مسئله شهادت پدرشان چيست؟
محمدطاها هنوز منتظر است پدرش برگردد. چشم انتظار پدرش است. او مي‌گويد دعا كن امام زمان بياد بابام هم همراهش بياد. خيلي وقت‌ها لباس پدرش را مي‌پوشد تا به سوريه برود. مي‌گويد مي‌خواهم بروم دشمنانم را بكشم. يك بار خيلي ناراحت همسر بودم. تلويزيون نگاه مي‌كردم. دقيقاً آيه‌اي از قرآن به اين مضمون آمد: «از همين مرداني هستند كه پاي عهدشان با خدا مي‌مانند و گروهي از آنها شهيد مي‌شوند و گروهي در انتظار شهادت هستند» سال گذشته قرار بود 28 اسفند به منطقه عملياتي جنوب براي راهيان نور برويم،اما مصطفي گفت الان حضور ما در منطقه كمتر از شلمچه نيست. ناراحت شدم كه راهيان نور نمي‌رويم. همسرم 26 اسفند رفت و زنگ زد گفت حتماً خودت به راهيان نور برو. عيد با پدرم به منطقه جنگي جنوب رفتيم. سر قبر شهيد علم‌الهدي در هويزه رفتيم. از مجردي به اين شهيد ارادت داشتم. آنجا به شهيد علم‌الهدي گفتم همسرم خالصانه براي اسلام زحمت مي‌كشد، دوست دارم اجرش را با شهادت بگيرد، اما پير شود و به شهادت برسد.
نحوه شهادت آقا مصطفي چطور بود؟
گويا آنها به منطقه درعا رفته بودند. در ماشيني كه مي‌رفتند راننده سوريه‌اي بود و باقي از نيروهاي افغان و ايراني بودند. براي شناسايي رفته بودند كه به كمين داعش‌ها مي‌خورند. خمپاره مي‌زنند و ماشين چپ مي‌كند. به خواست خدا سريع رزمندگان خودشان را به آنها مي‌رسانند و مصطفي را به بيمارستان صحرايي مي‌برند. بعد به بيمارستاني در دمشق انتقالش مي‌دهند. همرزمش مي‌گفت مصطفي مي‌خواست لحظات آخر حرف بزند، اما نمي‌توانست حرف بزند. بعد هم به شهادت رسيد.

سخن پاياني.

يك بار در خواب  ديدم مصطفي لباس بسيجي به تن دارد. تفنگ هم دستش بود. سريع رفتم  دستش را گرفتم و گفتم آقا مصطفي بيا به خانه برويم. گفت من دلم مي‌خواهد ولي نمي‌توانم بيايم. اينجا از مكاني حفاظت مي‌كنم. تعبيرم اين بود كه ايشان دارد از حريم اهل بيت دفاع مي‌كند. من بعد از شهادت آقا مصطفي وجود او را در لحظات زندگي‌ام درك مي‌كنم. بعد از شهادتش تا 45 روز پسرم تب داشت و در بيمارستان بود. تا صبح محمدطاها را پاشويه مي‌كردم. هم اتاق پسرم گفت خدا اين هم بلا سرت آورده باز خدا را صدا مي‌زني؟ آن شب به آقا مصطفي گفتم ببين مردم چه مي‌گويند؟ براي پسرمان دعا كن تا خوب شود. همان شب محمدطاها خوب شد. روزهاي اول شهادتش خيلي بي‌تاب و ناراحت بودم. يك بار با لباس‌هايش گريه مي‌كردم. آقا مصطفي در خواب به يكي از اقوام گفته بود به همسر بگوييد من هميشه كنارش هستم. اگر همسرم بود مي‌توانستيم بهتر زندگي كنيم و با هم در كنار هم آرامش داشته باشيم. چون هدفمان يكي بود ولي خواست خدا بود كه شهيد شود. شهادت در راه اسلام سعادت مي‌خواهد. چه بسا اگر مرد بودم خودم هم براي دفاع از حريم اهل بيت مي‌رفتم. به امام زمان مي‌گويم ما تا پاي جان هستيم و روي ما حساب كن.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده