مرور:
سه‌شنبه, ۰۴ مهر ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۲۰
تعدادی از شاعران سال گذشته همین روزها سروده‌های خود را به مقام والای شهید محسن حججی تقدیم کردند.
استقبال شاعران از پیکر پاک سردار سربلند: «یک کربلا شکوه به چشمت نهفته است»

 نوید شاهد: یکسال گذشت. انتشار خبر شهادت شهید محسن حججی، از شهدای مدافع حرم و از فعالان فرهنگی کشور، بازتاب بسیاری در میان اهالی قلم و هنرمندان داشت. از روزی که خبر شهادت این شهید بزرگوار منتشر شد، مطالب متعددی در فضای مجازی منتشر شد که همگی عرض اراداتی به ساحت اباعبدالله الحسین(ع) و شهدای اسلام داشت. در سالروز روزهای خاطره انگیز تشییع پیکر پاک شهید حججی، سروده‌های تعدادی از شاعران در این رابطه منتشر می‌شود:


مرتضی حیدری آل کثیر

می‌خواهم از طوفان پرت را پس بگیرم
از بادها خاکسترت را پس بگیرم

باید بیاشوبم سکوت لاله ها را
تا مستی سرتاسرت را پس بگیرم

ده جنگجو در دستهایم صف گرفته
تا از جهان انگشترت را پس بگیرم

من زنده ماندم با غلافی منتظر تا
از گرده شب خنجرت را پس بگیرم

حس می‌کنم با بویی از تو می‌توانم
فانوس چشم مادرت را پس بگیرم

بو می‌کشم دندان گرگان زمان را
تا قطره خون آخرت را پس بگیرم

***

محمدمهدی شفیعی:

خیمه ها محاصره است، تیغ هاست بر گلو
دشنه هاست پشت سر، نیزه هاست پیش رو

روی خاک پیکری ست، روی نیزه ها سری ست
قصه را شنیده ایم بند بند، مو به مو

قصه را شنیده ایم، قصد راه کرده ایم
شرح ماجرا بس است لب ببند قصه گو!

نیست، نیست نخل زار، پشت رقص این غبار
نیزه زار دشمن است، دشمن است روبرو

در مسیر مردها صف کشیده دردها
زخم ها نفس نفس، زهرها سبو سبو

عده ای ولی هنوز گرم بازی خودند
یا خزیده در سکوت یا اسیر های و هو

شاهراه ما بلاست، راه شاه کربلاست
جز به خون نمیکنند عاشقان او وضو

عاقبت برای او، پیش چشم های او
غرق خون شدن مرا آرزوست آرزو

***

امید مهدی‌نژاد:

و سایه‌ها که جهان را اداره می‌کردند
به خون تپیدن ما را نظاره می‌کردند

قماش قدسی حق را به هیکل ابلیس
به ضرب قیچی و چاقو قواره می‌کردند

چه ابرهای سیاهی، چه بادهای بدی
که شام غم‌زده را بی‌ستاره می‌کردند

خبر رسید که سرهای سرورانم را
به رسم کهنۀ کین بر مناره می‌کردند

خبر رسید که نعش برادرانم را
ملات باروی دارالعماره می‌کردند

و چشم‌های تماشا میان بهت و سکوت
جنازه‌های رها را شماره می‌کردند

و عاشقان حسین و نواسگان یزید
بر این بساط، نبردی دوباره می‌کردند

و ماندگان به تکاپوی راهیان خیره
هنوز سبحه به کف استخاره می‌کردند

حسین منتظرت بود چشم در چشمت
فرشتگان به گلویت اشاره می‌کردند

***

عارفه دهقانی

عشق است چنین لالۀ پرپر دادن!
 در راهِ شما، علیِ اکبر دادن!
 آقا! سر و دل فداییِ زینب‌تان!
 دلداده شدن خوش است با سَر دادن!

***

باید به تلاطمِ صدایش پی برد
باید به مسیرِ کربلایش پی برد
این مرد، بزرگ و علوی بود... ای کاش
می‌شد که به راز چشم‌هایش پی برد

***

فاطمه نانی‌زاد

بر سینه باز شعلهء آه و شرر رسید
آغاز گشت روضه و مقتل به "سر" رسید

از تل دوباره زینب کبری دوان دوان
تا قتلگاه آمد و با چشم تر رسید

سهم زمین که خون گلو شد, به آسمان
عشق و جنون و مستی و خون جگر رسید

از خیمه‌گاه شیون و زاری بلند شد
وقتی ز روی نیزه به آنها خبر رسید

پر زد کبوتری به فراسوی آسمان
از او به یادگار فقط بال و پر رسید

لیلا بیا برای تماشای اکبرت
روضه گریز خورد و به داغ پسر رسید

ماه محرم است, کتیبه بیاورید
بر شانه‌های شهر سری از سفر رسید

گر چه هزار کرب و بلا پیش روی ماست
این بار غصه بر دل ما بیشتر رسید

***

شیوا فضلعلی

از زبان همسر شهید حججی

مرداد مست عطر باران بود
وقت اذان و صوت قرآن بود
در قاب تصویر، آن زمان دیدم
اخبارگو قدری پریشان بود

بغض خودش را خورد و لب وا کرد:
 «امروز هم در سوریه یک مرد»
نام تو را تا بر زبان آورد
احساس کردم شهر طوفان بود

تا این خبر در گوش من پیچید
یک آن جهان دور سرم چرخید
حس کردم افتاد از نفس خورشید
دستان من غرق زمستان بود

شور عجیبی در دلم افتاد
آمیزه‌ای از غیرت و احساس
«جاری شود بر گونه‌ام یا نه»؟
در چشم‌هایم اشک حیران بود

گفتی: «اگر روزی خبر آمد...»
 باید که سرسخت و قوی باشم
وای از دل زینب چه صبری داشت
با اینکه داغ او فراوان بود

مردی، اسارت، سر جدایی را
از اولیاء هریک نشان داری
زینب، علی‌اکبر، حسین و آه
دردی که در پهلوت پنهان بود

رفتی ولی ای کاش می‌گفتی
آن لحظۀ آخر چه دیدی که
در چشمهای نافذت برق
آرامشی بی‌حد نمایان بود

از ابتدا هم باورم این بود
که از تبار عرشیان هستی
آن شب که پیوستی به مولایت
در آسمان، خورشید مهمان بود

***

عباس احمدی

نگاهش فاش می‌گوید: که از خنجر نمی‌ترسد
که سرباز حرم از بذل جان و سر، نمی‌ترسد

فراوان دارد از این جان نثاران حضرت ارباب
بلی ساقی ز خالی ماندن ساغر نمی‌ترسد

بس است این زوزه ها ای گرگ‌های جنگل جالوت
از این دندان نشان دادن که شیر نر نمی‌ترسد

همیشه از شهادت تا شقاوت راه باریکی است
کسی که توشه اش شد ذکر یا حیدر، نمی ترسد

برای «محسن» از دیوار و در کمتر بخوان، مداح!
که از چیزی به غیر از روضه مادر نمی‌ترسد

***

علیرضا قزوه

تو شیر شرزه‌ای از بیشه‌ات برون شده‌ای
چنین که رهسپر وادی جنون شده‌ای

تو کیستی؟ یل ام البنین! گل خونین!
سر بریده خورشید غرق خون شده‌ای

سر تو را به سر نی زدند مثل حسین(ع)
چه اعتبار و چه حیثیت فزون شده‌ای

نماد غیرت ایران! سیاوش ایمان!
شکیب زینبی و صبر آزمون شده‌ای

کدام منطق و شعر از تو می‌تواند گفت؟
هزار بغض مزامیر ارغنون شده‌ای

به نام رایت توحید هرزه می‌لافد
سیاه بیرق پوسیده نگون شده‌ای

سر تو را به طبق می برد به نزد یزید
گناه زاد هوس باره زبون شده‌ای

ستاره دور سرت گریه می‌کند هر شب
شهاب ثاقب و خورشید بی سکون شده‌ای

سرت سلامت اگر سر نماند روی تنت
تو راز گمشده آن عقیق خون شده‌ای

***

قاسم صرافان

آرام‌تر از عقلم و دیوانه‌تر از عشق
آن خانه به دوشم، که درآورده سر از عشق

آن قایقِ طوفان‌زده‌ در موجِ جنونم
دیوانه‌ لبخند کسی، در دلِ خونم

اینجا چه خبرهاست که از خود خبری نیست؟
در سینه، چه سرّی است، که بر شانه، سری نیست؟

اینجا چه خبرهاست، که یاران همه رفتند؟
تا مسلخ خود، سرخوش و بی‌واهمه رفتند؟

رفتند بمیرند، در این عشق بمیرند
رفتند بمیرند و همه روح پذیرند

رفتند بمیرند و از این مرگ نترسند
از خاک برآیند و در افلاک برقصند

رفتند بمیرند و از این نفس ببُرّند
کندند دل از خود، که حبیبند، که حرّند

رفتند، نگویید به عاشق، به سلامت!
مجنون نخورد هیچ، به جز سنگ ملامت

کی می‌شود از عشق و جنون دم زد و آسود؟
از دلبر و دل دم زد و آواره‌ی خود بود؟

دلبسته‌ معشوق، که دلخسته‌ خود نیست
دل‌داده‌ دلدار، که دلبسته‌ خود نیست

مهمانی عشق، آن‌سوی دریاچه‌ خون است
آبادی لیلا، وسط دشت جنون است

هر کس که در این راه، دلش رفت، سرش رفت
سینا، پدرش پر زد و لیلا، پسرش رفت

اینجا چه خبرهاست که از خود خبری نیست؟
در سینه، چه سرّی است، که بر شانه، سری نیست؟

ای عشق! نظر کن، که تو مقصود جهانی
حکم است بمیریم، که تو زنده بمانی

ای عشق! نظر کن، که در این خاک، چه کردی؟
با یوسف و آن پیرهن پاک، چه کردی؟

در بند و غریب است، ولی بیم ندارد
سر می‌دهد، اما سرِ تسلیم ندارد

می‌رفت و دلم رفت به دنبال نگاهش
حالم، چقدَر خوب شد از حالِ نگاهش

از حال نگاهش، سرِ حال آمده جانم
وا کرده دلش، پنجره‌ای رو به جهانم

من، غرقِ غریبی که دلیرانه قدم زد
در بندِ اسیری که امیرانه قدم زد

در آن نظرِ آخرش، ای عشق! چه‌ها بود؟
گفت آن سرِ بر خاک: خدا بود، خدا بود

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده