یادنامه امیر شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی
در سال 1361 فرزندم جهت گذراندن دوره خدمت سربازی در حال اعزام به اصفهان بود. ترس از این داشتم که فرزندم به جبهه اعزام شود
با پارتی بازی مخالف بود

در سال 1361 فرزندم جهت گذراندن دوره خدمت سربازی در حال اعزام به اصفهان بود. ترس از این داشتم که فرزندم به جبهه اعزام شود: از این رو به منزل مرحوم حاج اسماعیل بابایی رفتم و خواستم از عباس، که در آن زمان فرمانده پایگاه هوایی اصفهان بود، بخواهد فرزندم را در اصفهان نزد خود به کارهای اداری و دفتری مشغول کند. مرحوم بابایی با شناختی که از فرزندش عباس داشت با خنده گفت:

- این امام زاده کور می کند؛ اما شفا نمی دهد.

او چون اصرار مرا می دید، قول داد تا مساله را با عباس در میان بگذارد؛ از این رو به همراه مرحوم حاج اسماعیل بابایی به پایگاه هوایی اصفهان رفتیم. وقتی رسیدیم عباس در خانه نبود. همسر ایشان ضمن استقبال از ما با تلفن ورود ما را به اطلاع شهید بابایی رساند. تا آمدن ایشان همچنان مضطرب بودم و با خود می اندیشیدم که به تقاضای من عمل می کند یا نه؟ همانطور که از پنجره به بیرون چشم دوخته بودم ناگاه دیدم که عباس از اتومبیل پیاده شد. درجه سرهنگی را از شانه اش برداش و درون جیبش گذاشت. سپس وارد ساختمان شد و دقایقی بعد به داخل اتاق آمد. ما را در آغوش گرفت و خوش آمد گفت و خیلی گرم احوالپرسی کرد.

شام را که خوردیم به گونه ای سرصحبت را باز کردم و مساله فرزندم را با او در میان گذاشتم و خواسته ام را به او گفتم. چهره عباس که تا آن لحظه بشاش بود، با گفتن این سخن برافروخته شد و چیزی نگفت: اما پیدا بود که خیلی ناراحت شده است. همه بستگانی که در آنجا بودند، چشم به عباس دوختند تا پاسخ او را بشنوند؛ ولی او همچنان ساکت بود و گویا به نقطه ای بر روی گلهای فرش چشم دوخته بود.

بار دیگر خواسته ام را تکرار کردم؛ ولی او باز هم چیزی نگفت، وقتی برای بار سوم تقاضایم را گفتم، او در حالی که سرش را به زیر انداخته بود گفت:

- حاجی آقا! اگر حجت می خواهد بیاید، بیاید و آموزشی را در اصفهان بماند؛ ولی فیلش یاد هندوستان نکند و پس از پایان آموزشی برود جبهه!!

با شنیدن کلمه «جبهه» انگار آب سردی بر بدنم ریخته شد. گفتم:

- عباس جان! ما این راه دور و دراز را آمده ام اینجا تا تو ک ار کنی که او به جبهه نرود و ...

هنوز سخنم به پایان نرسیده بود که دیدم عباس در حالی که سرش را به علامت تاسف تکان می داد و خشمگین به نظر می آمد گفت:

- این کار از دست من ساخته نیست. من نمی توانم به عنوان فرمانده پایگاه بچه های مردم را به جبهه اعزام کنم و بستگانم را نزد خودم نگه دارم.

دیگر چیزی نگفتم و فردای آن شب به قزوین آمدیم. فرزندم پس از گذراندن دوره آموزشی به جبهه اعزام شد و سرانجام خدمت سربازی را با موفقیت به پایان رساند و پس از پایان دوره سربازی، یک روز نزد عباس رفت و از اینکه هیچ تبعیضی بین خویشاوندان و افراد ناشناس نگذاشته و مانع اعزام او به جبهه نشده بود از او تشکر کرد. او همیشه می گفت که من از این حرکت عباس درس شجاعت، ایثار و جوانمردی آموختم و آن را تا پایان عمر از یاد نخواهم برد.


منبع: پرواز تا بی نهایت/ یادنامه امیر شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی/ 1390

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده