خاطرات بانوی امددگر کرمانی"مریم میرتاج الدینی" از دوران دفاع مقدس؛
رفتم کنار جنازه و پارچه را از رویش کنار زدم، پیکر خونین او را که دیدم، کنارش نشستم و گفتم: برادر، مادر و خواهرت اینجا نیستند که برایت سوگواری کنند اما من به جای آن ها برای تو عزاداری می کنم، آنقدر گریه کردم که بی هوش شدم.

نوید شاهد کرمان، از شلیک اولین گلوله های دشمن و شهید و مجروح شدن تعدادی از مردم و رزمندگان، زنان مسلمان دل سوز این آب و خاک، دریافتند که باید به امداد درمان مجروحان و جانبازان جنگ بپردازند. آن ها بدون هیچ چشم داشتی تنها به نیت کسب رضایت الهی و اطاعت از مقام ولایت، به جبهه ها رفتند، و چه بسا خود مجروح و جانباز شدند، و گاه به خیل شهدای انقلاب پیوستند. اگر زنان داوطلب به مدد و مساعدت جبهه و جنگ نمی آمدند، آمار شهدای جنگ فزونی می یافت، و اگر مجروحان به موقع مداوا نمی شدند، درمان بعدی آن ها، هزینه سنگینی را بر بیت المال تحمیل می کرد.

استان کرمان نیز که مجاهدت و دلاوری رزمندگان لشکر پیروزمند 41 ثارالله اش زبانزد عام و خاص است، از این مسئله مستثنی نیست و بانوانی از این خطه، علاوه بر نقش تعیین کننده ای که در تشویق همسران و فرزندان خود به جبهه داشتند، عده ای نیز در جببه ها حضور یافتند.

مریم تاج‌الدینی از جمله زنانی است که با همسر و دو فرزند خود در جبهه حضور داشته است؛ وی که قبل از عملیات فتح خرمشهر به اتفاق 25 خواهر امدادگر از شهر رابُر به اهواز اعزام شده است، خاطرات خود از جنگ تحمیلی را اینگونه بیان می کند:

با سه خواهر دیگرم تصمیم گرفتیم عضو بسیج شویم

آن روز وقتی سخن امام خمینی (ره) مبنی بر اینکه ایران باید لشکر 20 میلیونی داشته باشد را شنیدیم با سه خواهر دیگرم تصمیم گرفتیم عضو بسیج شویم و از اینجا بود که من به عنوان یک بسیجی وارد صحنه اجتماع شدم و در فعالیتهای سپاه و بسیج شرکت کردم .

یک روز خبر دادند که می خواهند عده ای از بسیجیان را به خدمت حضرت امام خمینی (ره) ببرند . از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم و دعا می کردم که هر چه زودتر به دیدار امام برویم . به طرف تهران حرکت کردیم به عشق دیدار امام. اما وقتی به جماران رسیدیم سخنرانی امام (ره)شروع شده بود و جایی برای ما در جماران نبود، پشت در نشستیم تا سخنرانی امام به پایان رسید . جمعیت به بیرون حسینیه آمدند و ما توانستیم به داخل برویم . اشک از دیدگانمان جاری بود و همه با هم شعار می دادیم. بسیجی ام بسیجی ام روح الله، جان می دهم جان می دهم روح الله .لحظه عجیبی بود.

بعد از بازگشت به کرمان دیگر نمی توانستم در اداره بمانم. شور و عشق رفتن به جبهه آرام و قرار را از من گرفته بود ، به خودم می گفتم تو اینجا نشسته ای در حالی که برادران رزمنده ات در جبهه می جنگند.

برای رفتن به جبهه استخاره گرفتم

روز عید مبعث بود خیلی دعا می کردم تا موقعیت فراهم شود و من بتوانم به جبهه بروم .قرآن را برداشتم و گفتم : خدایا!اگر من به زودی به جبهه دعوت می شوم استخاره خوب بیاید. قرآن را بوسیدم و نیت کردم، چنین آمد: خدا جان و مال مؤمنان را به بهای بهشت خرید،بدین نحو که در راه خدا جهاد کنند.خدا را شکر کردم،مطمئن بودم که به زودی به جبهه می روم .

صبح روز بعد به من پیشنهاد رفتن به اهواز را دادند، با جان و دل پذیرفتم و 7 اردیبهشت سال 61 همراه با خواهرم به طرف اهواز حرکت کردیم. من در بیمارستان جندی شاپور اهواز فعالیت خود را آغاز کردم . مجروحین بسیاری در محوطه ی بیمارستان و راهروها سِرُم به دست خوابیده بودند.

آن روز تا ساعت 30 دقیقه بامداد مداوم کار کردم و ملحفه های تختها را شستم.آنچنان عشق در وجودم شعله ور شده بود که اصلاً خستگی را احساس نمی کردم.عاشق کارکردن بودم، عاشق خدمت به مجروحین. لباسشان را می شستم و موهایشان را شانه می زدم. 

آنقدر که گریه کردم که بی هوش شدم

یکی از روزها مجروحی را به بیمارستان آوردند،به شدت آسیب دیده بود.پزشکان تلاش می کردند تا او زنده بماند و من به مجروح دیگر رسیدگی می کردم.وقتی کارم تمام شد و به سراغش رفتم،دیدم پارچه سفیدی رویش کشیده شده، حالت عجیبی به من دست داد. رفتم کنار جنازه و پارچه را از رویش کنار زدم،پیکر خونین او را که دیدم، دلم شکست ، کنارش نشستم و گفتم: برادر،مادر و خواهرت اینجا نیستند که برایت سوگواری کنند اما من به جای مادر و خواهرت برای تو عزاداری می کنم.آنقدر گریه کردم که بی هوش شدم .دیگر چیزی متوجه نشدم.بعداً که چشمانم را باز کردم دیدم پرستاران کنارم هستند وجنازه آن شهید هم نیست . 

بعضی وقتها سردار سلیمانی به حرفهایم می خندید

می رود هر کدام از مجروحین را که می آوردند یک دریا پاکی و ایمان در چهره شان موج می زد. اول از هر چیز، مهر نماز و قرآن و عکس امام (ره) را می خواستند. حتی تا لحظه شهادت از ذکر گفتن و فرستادن صلوات دست برنمی داشتند. شبها تا ساعت 12 در بیمارستان می ماندیم.وقتی به هتل بر می گشتم ،تنها کاری که می کردم این بود که سجاده ام را پهن و برای پیروزی رزمندگان دعا می کردم. فردای آن روز هر کدام از برادران را که می دیدم سئوال می کردم:از بچه ها چه خبر؟چند تا پروازی شدند؟ بعضی وقتها سردار سلیمانی به حرفهایم می خندید .

 تنها با دیدن خالی که روی بدن برادرش بود، او را شناسایی کرد

در بیمارستان یک سردخانه وجود داشت ، هر روز صبح به سردخانه می رفتم بوی گلاب و کافور از همه جا به مشام می رسید. بعضی وقتها حس کنجکاوی ام باعث می شد که در جعبه را باز کنم و ببینم که آیا شهدا را می شناسم یا نه ؟ لحظاتی که خانواده ها برای شناسایی شهیدان به آنجا می آمدند، لحظاتی عجیب بود. یک روز خواهری را دیدم که با حالتی منقلب و دگرگون از سردخانه خارج شد برای شناسایی برادرش آمده بود اما جنازه بی سر برادر را دیده بود و تنها با دیدن خالی که روی بدن برادرش بود، او را شناسایی کرد. کنارش نشستم ودلداری اش دادم . گفتم : خوشا به حال تو که برادرت مانند سرور و مولایش حسین (ع) بی سر به دیدار خداوند شتافت. هیچ گاه نمی توانم این لحظات را وصف کنم.

تشییع جنازه شهدای اهواز را هیچ زمانی فراموش نمی کنم. صدای طبل مردان از یک طرف و فریاد زنان که بر سر و صورت خود می زدند، از طرف دیگر فضای بهشت آباد اهواز را پر می کرد. عجیب لحظات آسمانی و پاکی بود، ما هم خود را به آن جمعیت پیوند می دادیم و با آنان هم ناله می شدیم.

انگار می دانستیم که می خواهد حادثه ای عظیم رخ دهد

 شبهای جمعه در زینبیه شب فتح خرمشهر ،نوار دعای کمیل می گذاشتیم، گریه می کردیم و برای بچه ها دعا می کردیم. بعضی شبها رزمندگانی به آنجا می آمدند سر به سجده می گذاشتند و اشک می ریختند .این لحظات قابل وصف نیست اما برای ما همیشه این لحظات جاوید خواهند ماند. شب فتح خرمشهر ،انگار می دانستیم که می خواهد حادثه ای عظیم رخ دهد دائم دعا می کردیم . در کنار تخت مجروحین قرآن به دست می گرفتم و قرآن می خواندم و برای پیروزی عملیات بیت المقدس دعا می کردم.

می خواهم نماز بخوانم ،بعد اگر خواستید برای مداوای من اقدام کنید

لحظه آزادی خرمشهر، همه جا نقل و شیرینی پخش می کردند. اشک شوق از چشمان همه جاری بود، بعضی ها برای یاران سفر کرده اشک می ریختند که نبودند تا این حماسه بزرگ را شاهد باشند.وقتی مجروحین را می آوردند،هرکدام از آنها که نمی تواستند وضو بگیرند ،سینی پر از خاکی را می آوردیم و کنار تخت تک تک آنها می بردیم تا تیمم کنند. یک روز مجروحی را آوردند 15-14 ساله بود و سرو صورتش پر از خاک وخون بود، وقتی وارد بیمارستان شد اول گفت: می خواهم تیمم کنم و نماز بخوانم ،بعد اگر خواستید برای مداوای من اقدام کنید.

گفتم: برادر! چرا شما اینقدر فریاد می زنید، نترسید!

آخرین روزهایی که در اهواز بودیم ما را برای بازدید مناطقی از جبهه از جمله بستان و چزابه و حمیدیه بردند.یادم است روی یک خاکریز در سوسنگرد ایستاده بودم، یکی از برادران فریاد زد: خواهر! بیا پایین الان تیر می خوری . اما من اصلاً ترس نداشتم و خودم تانکهای عراق را می دیدم .گفتم: برادر!چرا شما اینقدر فریاد می زنید. نترسید! عراقیها چشمانشان تار است و مرا نمی بینند. بعد از چند روز به کرمان برگشتیم و حالا من مانده ام و خاطرات آن لحظات. گوشه گوشه آنجا برای من پر از خاطره بود ،خاطراتی که هیچکدام از ذهنم بیرون نمی رود.

"دیدار خبرنگاران دفاع مقدس با خواهر میرتاج الدینی"

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده